زندگی...

زندگی حکایت مرد یخ فروشی است که از وی سوال کردند:

 

فروختی؟!

 

گفت: نخریدند! تمام شد....

 

تنها مردی که....

در را به رویش باز میکنم.

تلاشم بیهوده است :

ــ نمیرود

 

تنها مرد زندانی

که آزادی نمیخواهد و ...

ــ میماند !

 

 

پا به سلولش میگذارم

و با او به حبس ابد میروم .

 

تنهایی...

 

گرچه شب زیبا و دلکش بود

 

گرچه در رگ های ما صد بیشه آتش بود

 

صبحدم اما

 

در نگاهش آفتابی سرد ـ با من گفت:

 

"عشق دریایی پر آشوب است

 

سوی ساحل باز باید گشت ای غواص سودایی"

 

سوی ساحل بازگشتم

 

سوی تنهایی....