در را به رویش باز میکنم.
تلاشم بیهوده است :
ــ نمیرود
تنها مرد زندانی
که آزادی نمیخواهد و ...
ــ میماند !
پا به سلولش میگذارم
و با او به حبس ابد میروم .
گرچه شب زیبا و دلکش بود
گرچه در رگ های ما صد بیشه آتش بود
صبحدم اما
در نگاهش آفتابی سرد ـ با من گفت:
"عشق دریایی پر آشوب است
سوی ساحل باز باید گشت ای غواص سودایی"
سوی ساحل بازگشتم
سوی تنهایی....