تو زیر باران نگاه من، با چتر غرورت می ایستی و من زیر
رگبار بی اعتنایی تو خیس خیس می شوم....
در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو میکنم.
خدا پرسید: پس تو میخواهی با من گفت و گو کنی؟
من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید.
خدا خندید:
وقت من بی نهایت است….
در ذهنت چیست که میخواهی از من بپرسی؟
پرسیدم: چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟
خدا پاسخ داد: کودکی شان.
اینکه آنها از کودکی شان خسته میشوند،
عجله دارند که بزرگ شوند،
و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند.
... اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول بدست
آورند.
و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود
رابدست آورند.
اینکه با اضطراب به آینده می نگرند
وحال را فراموش می کنند
و بنابراین نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده
اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز
نمی میرند
و به گونه می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند
دستهای خدا دستانم را گرفت
برای مدتی سکوت کردیم
و من دوباره پرسیدم:
به عنوان یک پدر،
میخواهی کدام درس های زندگی را
به فرزندانت بیاموزی؟
او گفت: بیاموزنند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند
که عاشقشان باشد،
همه ی کاری که آنها می توانند بکنند این است که
اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند
بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند،
بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی
در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم.
اما سال ها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد،
کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.
بیاموزند که آدم هایی هستند که آنهارا دوست دارند.
فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند.
بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند.
و آن را متفاوت ببینند.
بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند،
بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.
من با خضوع گفتم:
از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم.
آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بیاموزند؟
خداوند لبخند زد و گفت:
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم.
همیشه….
آخر این پند را بشنو ز من
بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین را گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او ... یاد تو با ما بس است
باش با او ... یاد تو با ما بس است.