غرور...

آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که

 

کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که

 

شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که

 

بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی

 

گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش

 

را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا

 

را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم، دستانت

 

را بسوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای

 

خوشبختی خودت دعا کنی؟ . بسوی کدام قبله

 

نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند؟!....

 

 

 

مهربانی

 

مهربانی را در نگاه منتظر کودکی دیدم که

 

آبنباتش را به دریا انداخت

 

تا آب شیرین شود....

چرا؟

 

تو به من خندیدی، نمیدانستی من به چه دلهره از باغچه ی

 

همسایه، سیب را دزدیدم.باغبان از پی من دوید، سیب را

 

دست تو دید! غضب آلود به من کرد نگاه، سیب دندان زده از

 

دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست که در

 

گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان میدهم آزارم

 

 و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا خانه ی کوچک ما

 

 سیب نداشت؟؟؟؟

                                                          (حمید مصدق)