هیچوقت....

سلام.

 

 

امروز می خوام ساده بنویسم. به سادگی بچه ای که تازه

 

 

نوشتن یاد گرفته.

 

 

یه چیزیه که یه چند وقتی ذهنمو مشغول کرده. یه سوال دارم

 

 

از دوستان. خوشحال می شم جوابتونو بدونم.

 

 

شما اگه سره یه دورراهی قرار بگیرید و تو موقیعتی باشید که

 

 

مجبور باشید یه انتخاب بکنید چه انتخابی می کنید؟؟؟؟

 

 

اونی که به نفع خودتونه یا به سوده طرف مقابل.

 

 

می خوام یه مثال بزنم.

 

 

مثلا یکی دوستون داره.اونقدری که بدون شما زندگی براش

 

 

سخته.شاید بدون شما دست به یه کارایی هم بزنه.پسره خوبیه

 

 

ولی شما خیلی دوسش ندارید یعنی  نمی تونید اونو به عنوان یه

 

 

معشوق بپزیرید.

 

 

ولی اون شما رو خیلی دوست داره و حاضر نیست شما رو از دست بده.

 

 

اون وقت شما چی کار می کنید؟؟؟؟؟؟

 

 

دوتا راه دارید.

 

 

یا  چون دوسش ندارید تنهاش میزارید و براتون مهم نیست که چه

 

 

بلایی سرش میاد و میرید زندگی تونو می کنید.

 

 

یا به خاطره اون طرف و به خاطه ضربه نخوردن طرف مقابل

 

 

باهاش می مونید. و به قوله معروف می سوزید و می سازید.

 

 

 

 

پ ن 1 :این اتفاق واسه یکی از دوستام پیش اومده چند روزه دارم

 

 

فکر می کنم اگه همچین اتفاقی واسه من می افتاد چی کار می کردم.

 

 

از یه طرف می دونم که نمی تونستم طرفمو خوشبخت کنم چون اون

 

 

کسی نیست که واقعا دوسش دارم و نمی تونم واقعا و از ته دل بهش

 

 

عشق بورزم و از یه طرفم نمی تونم بی تفاوت از احساسش بگذرم.

 

 

نه از احساسی که نسبت به من داره و چون اون احساسو نسبت به من

 

 

داره فقط به عنوان یه انسان نمی شه از کنارش ساده گذشت.

 

 

 

پ ن 2 : من یه مدتی نیستم. یه کاری دارم که باید انجامش بدم

 

 

نمی دونم چند وقت نیستم. از کسی نمی خوام برام دعا کنه. از

 

 

کسی نمی خوام منو فراموش نکنه.

 

 

ولی اگه دیگه برنگشم از همه می خوام اگه چیزی گفتم که به کسی

 

 

برخورد حلال کنه.

 

 

همین.

 

 

بدرود.

 

 

 

نظرات 45 + ارسال نظر
منصوره 1387,04,02 ساعت 10:38 ب.ظ http://fasleno.blogsky.com

سلام
اولا که امیدوارم زودتر برگردی و بازم بنویسی..

بعدشم..همیشه یه حرف استادم یادمه...اونم این که باید انتخاب کنی که دوست داری تو یه رابطه تو اونی باشی که دوست داری و عاشقی یا طف مقابلت..وقتی اول شنیدم خوب نفهمیدمش...ولی کم کم برام جا افتاد...بعضی آدما حتما می خوان خودشون اون کسی باشن که سنگینی دوست داشتن رو دو ششونه..اگه اینجوری باشه..باید خیلی رو انتخاب دقت کرد..بعدشم اینکه من فکر می کنم اگه واقعا نتونه اونو قبول کنه نباید این کارو کنه...یعنی نظر شخصیمه..ولی اگه آدمیه که دوست داره اول از همه دوست داشته بشه..خب چرا که نه..بهرحال موقعیت سختیه..

همیشه شاد باشی!

سلام منصوره جان.
ممنونم از نظرت
اما مسئله اصلا دوست داشته شدن نیست.

سجاد 1387,04,05 ساعت 09:38 ب.ظ http://www.sajadakhtari.blogfa.com

سلام من می خواستم نظرمو راجب به سوالتون بگم.

بهترین راه این که از ایشون دور بشه چون این احساس روز به روز از طرف اون بیشتر واز این کمتر بعدش شکست اون
درد ناکتره

شاد باشی

یعنی اینکه چه بلایی سر اون میاد اصلا براتون مهم نیست و بهش فکر نمی کنید؟؟؟؟؟؟؟

محسن 1387,04,07 ساعت 08:59 ق.ظ http://loveiseasy.blogfa.com

به (ن) بگو زندگیتو خراب نکن اگه میخای یه عمر با بد بختی زندگی نکنی به خودتم باید فکر کنی آخه صحبت یه عمر زندگیه

اما منظور من (ن) نیست.
مسئله ی اون یه چیزه دیگست.

فاضل 1387,04,11 ساعت 05:55 ب.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

سلام
اول شدم نه؟؟؟؟

سلام
نه اول نشدی.

فاضل 1387,04,11 ساعت 05:56 ب.ظ

آپم عزیزم
نمی یای؟
آهان یادم رفت ببخشید این چند روزه نبودم
دلیلشو تو وبم نوشتم

فاضل 1387,04,11 ساعت 06:02 ب.ظ

خدا یاره بی کسونه
خدا خیلی مهربونه
تو برو با روزگارت
چی میشه؟خدا میدونه

فاضل 1387,04,16 ساعت 02:43 ب.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

سلام اول شدم نه؟؟؟؟

فاضل 1387,04,16 ساعت 02:44 ب.ظ


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی یا شکستگی نداشته باشه "
پیرمرد غمگین شد، گفت خیلی عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند :
او گفت : همسرم در خانه سالمندان است. هر روز صبح من به آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. امروز به حد کافی دیر شده نمی خواهم تاخیر من بیشتر شود !
یکی از پرستاران به او گفت : خودمان به او خبر می دهیم تا منتظرت نماند .
پیرمرد با اندوه ! گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد . چیزی را متوجه نخواهد شد ! او حتی مرا هم نمی شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است !

باحال بود نه نه نه نه ؟؟؟؟؟//

توووووووووووووووووووووووووووپ.

فاضل 1387,04,16 ساعت 02:49 ب.ظ

آهان یادم رفت
کجا می خوای بری؟؟؟؟
مارو دامون خوش بود یکی رو تازه پیدا کردیم
آره همتون همینجوری هستید
تا دیدید بهتون عادت کردیم جا می زنید

جایه خوبی نرقته بودم.
امیدوارم شما مسیرتون اون ورا نیفته.

فاضل 1387,04,16 ساعت 02:51 ب.ظ

من که بهت سر زدمو دینمو ادا کردم نمی دونم واسه چی نمی یای
شاید همون بهانه سهیلا رو داری
به من مربوط نیست ولی
این رسمش نیست
به سلامت

چه بد اخلاق...........!!!!!!!!!!!!

فاضل 1387,04,18 ساعت 10:14 ق.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

سلام نمی کنم
کجایی معلومه؟؟؟؟
از دست عصبانی ام شدید!!!!
باشه نوبته مام می رسه

اووووووووووووووووو
چه خبره؟؟؟؟؟؟؟؟
مگه من چی کار کردم؟؟؟؟؟؟؟؟

فاضل 1387,04,18 ساعت 10:16 ق.ظ

منتظر بود
تا انتظارش
یه باره دیگه
پشیمونی به بار بیاره
به خودش میگفت
امروز فراموشش نمیشه
بعد هشت سال هم خونه گی
این دفعه یادش نمیره
صبح زود چند تا اس ام اس
زود چکشون کرد
نه از طرف اون نبود
شاد شد به خاطر دوستای خوبش
ولی؟
درسته اولین تبریک رو
کسی بهش گفته بود
که عزیزترینش بود تو زندگی
ولی
اون دور بود ازش
دور از خودش
دوراز زندگیش
دور از تموم نیازهاش
:به خودش گفت
عصری وقتی برمیگرده خونه
حتما میگه مبارکه همخونم
شاید هم یه شاخه گل بگیره ایندفعه؟
تاب انتظارو نداشت
:هی بخودش میگفت
مطمئن باش ایندفعه به یادته...
آخه تو
با همه تنهایی هات
با همه غمهات
تو روزهای بد زندگیش
تو روزهای خوب زندگیش
همدمش بودی
هیچوقت سعی نکردی بدیهاشو
با بدی جواب بدی
تو درکش کردی ...
وچیزی از اون نخواستی
.
.
.
ایندفعه دلتو شاد میکنه...
میاد وحداقل میگه مبارکه
وقتی اومد انگار دنیا مال اون شد
ولی اشتباه کرد
بازم
دست خالی
حتی نگفت سلام
تو دلش گفت
داره فیلم بازی میکنه
عصری که از سر کلاس اومدم میخواد شادم کنه
زودی زد از خونه بیرون
دیر رفت سر کلاس
دلش اروم نبود
به فکر همخونش که چقدر نامهربونه
آخه چرا
هی همراهش زنگ میخورد
اس ام اس میومد نه یک تا هزار تا
دوستاش بودن یا بهتر بگم عاشقاش
به هیچ کدوم جواب نداد مثل همیشه
نتونست تو کلاس بشینه
رفت بیرون وتو خیابونا بی هدف قدم زد
همه تو دستاشون یا گل بود یا شیرنی یا یه کادو
همه میخندیدن
.....اما اون
فکر وخیال
سوالهای بی جواب
وقتی به خودش اومد که دیر شده بود
تو عرض این هشت سال
دیگه فهمیده بود چیکار کنه
واسه خودش یه کادو خرید
یه شاخه گل با یه جعبه شیرینی
اومد خونه
چراغها ی خونه خاموش بودن
وقتی اومد تو خونه
تازه فهمید همخونش تو خوابه
اروم رفت وکنار همخونش نشست
یواشکی اونو بوسید و گفت
همخونم ممنون به خاطر کادوت
ممنون به خاطر گل
ممنون به خاطر بوسه ات
ممنون به خاطر این اسارت
ممنون به خاطر این اسارت
گریه امونش نداد
حرفاشوتا آخر بزنه
بگه آخه چرا؟
سهم من از زندگی تنهایی چرا؟

سلااااام

سفر خیلی خوب بود

خیلی حال داد

بعدا برات توضیح میدم

آپت هم خیلی زیبا بود





دوست دارم

ولیی....


راستی ببخشید نتونستم بیام دیدنت

روم سیاه

ببخشید



ولی دلم همش پیشته

سلام عزیز.
مرسی.
به خاطره نیومدنتم اشکالی نداره.
تو خوش باش برای من کافیه.
دوستاتون شرمنده کردن.
نیلوفر و مریم و میگم.
منم خیلی دوستت دارم. برای من ولی هم نداره.

فاضل 1387,04,21 ساعت 10:03 ب.ظ

سلام خانومی
کجایی؟؟؟؟(ببخشید کجاممممم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)
ببخشید شرمنده ام به خدا نا خوشی زد به ما و بیمارستان بودیم

فاضل 1387,04,21 ساعت 10:04 ب.ظ

بخشش ما را با تدبیر عالم هستی تطبیق می دهد، تدبیری که از طریق آن یاد می گیریم بپذیریم که هر اتفاق به این دلیل در زندگی ما رخ می دهد که باید چیزی از آن یاد بگیریم

فاضل 1387,04,21 ساعت 10:04 ب.ظ

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند ، به جز مداد سفید . هیچ کسی به او کار نمی داد. همه می گفتند:«تو به هیچ دردی نمی خوری!»
یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد؛ ماه کشید، مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد.
صبح توی جعبه ی مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد

فاضل 1387,04,21 ساعت 10:05 ب.ظ

زندگی همیشه نمادیست از تلخ و شیرین ؛ و نوشتن در هر دو باب مشکل
فکر می کردم اگر حقایق تلخ و شیرین زندگی ؛؛همراه با انتظار باشد زیباتر به نظر میرسد.
ولی حالا دوست دارم آخر انتظارم را ببینم . دلم می خواهد به انتها برسم . به انتهای انتظار.
گرچه انتظار هم یکی از همان اتفاقات شیرین زندگی ام بوده؛ شاید هم تلخ نمیدانم ؛ دیگر هیچ نمیدانم
احساس می کنم سال ها ست که زاده صبرم .
همیشه می ترسم از اینکه ته فنجان قهوه ام عکسی باشد که شبیه __ نیست .
گاهی آغاز می شوم و گاهی بی محابا به پایان می رسم گویی هرگز در این دنیا نبوده ام .
زمستان من ؛؛ نزدیک می شود؛؛؛ ولی می دانم که برایم از هزار بهار زیباتر است .
اصلا بهار را می خواهم چه کنم ؛ وقتی در اردیبهشت های دورم از باران و رنگین کمان خبری نیست .
فکر میکنم اگر جهالت روزهای جوانی و ساده دلی های عاشقانه نباشد هیچوقت عشق حقیقی زاده نمی شود .
آنقدر باید نا امید شد تا فهمید امیدواری چه نوری به دل می بخشد
. آنقدر باید دوید و زمین خورد تا دانست برخاستن سرشار از روح زندگیست .
اگر زندگیم خاکستریست ، اگر از نوشته هایم و از دلم عطر دلتنگی به مشام می رسد؛؛؛ بدانید که دارم بزرگ می شوم .
یاد می گیرم چطور عاشقی کنم . چطور بعد از هر شکست به این باور برسم که موفقیت همین نزدیکی هاست .
اگر گریه نکنم برق چشمان بعد از باران را؛ در نگاهی باور نخواهم کرد . اگر قهر نکنم شیرینی آشتی را هرگز تجربه نمی کنم .
حال من ، میان هرم بلند زندگی ایستاده ام . جایی که با رسیدن به نقطه ی پایان به اندازه یک پلک زدن فاصله دارد . .
نمی دانم دلم را کجای این کره خاکی جا گذاشته ام؛ که اینقدر از من دور شده!!! .
آغاز خوبی نداشتم . اصلا مجالی نبود هیچوقت ، گذشت مثال یک پلک زدن و چه زود دیر شد
ولی شعله ای در دلم زبانه کشید ؛؛ که پر بود از بهترین شراب سکر آور و چه آشوبی در دلم به ودیعه گذاشت ،
حال دلم میخواهد پایان خوبی داشته باشم . به واقع میدانم که دیگر اشتباه نمی کنم .
میدانم که پایان مهم تر از آغاز است . آخر فقط دویدم تا به انتها برسم ؛؛؛ ولی کسی نگفت ؛ به کجا چنین شتابان ؟؟ .
پایان بدون فرصتی برای زندگی ، بگمانم می تواند پایانی شیرین و با شکوه باشد .
. دلم میخواست کنارم گوش شنوایی بود تا حرف بزنم؛؛ ولی نه باید دور شد از هر تعلق خاطری ؛؛؛ باید رفت .
. برایم دعا کنید که محتاج ترینم ؛؛ شاید پایان خوشی داشته باشم
و ختم کلام اینکه ...
پایان سخن؛؛؛ پایان تو دوست همراه نیست . تو انتها نداری؛؛؛؛پایان سخن همیشه منم؛؛؛ همین.

فاضل 1387,04,21 ساعت 10:05 ب.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

با بای آبجیه گلم

خداحافظ

فاضل 1387,04,23 ساعت 11:50 ب.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

سلام بدو بیا آپیدم
ازم دلخوری؟؟؟؟

فاضل 1387,04,23 ساعت 11:50 ب.ظ

حرفها دارم اما بزنم یا نزنم
با توام با تو خدا را بزنم یا نزنم
همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست
چه کنم حرف دلم را بزنم یا نزنم
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است
دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم
دست بر دست همه عمر در این تردیدم
بزنم یا نزنم! ها!بزنم یا نزنم

فاضل 1387,04,23 ساعت 11:51 ب.ظ

حرفها دارم اما بزنم یا نزنم
با توام با تو خدا را بزنم یا نزنم
همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست
چه کنم حرف دلم را بزنم یا نزنم
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است
دست بر میوه ی حوا بزنم یا نزنم
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم
دست بر دست همه عمر در این تردیدم
بزنم یا نزنم! ها!بزنم یا نزنم

فاضل 1387,04,23 ساعت 11:51 ب.ظ

Never cared for what they say
never cared for games they play
never cared for what they do
never cared for what they know
and I know
so close no matter how far
couldn't be much more from the heart
forever trusting who we are
and nothing else matters

فاضل 1387,04,23 ساعت 11:51 ب.ظ

می دونم ازم دوری ولی باز برات می گم
آره! وقتی که نسیم
تو شبای مهتابی
از ناکجاهای قلب تو، از اون دور دورا
یه صدای دلنشین یا یه لبخند قشنگ
با خودش می آره و پشت پنجره ی باز اتاقم می چرخونه
تا دلم پر می کشه که بیاد دنبال تو
...اون نسیم رفته دیگه
باز دلم خورد می شه و تو تنهاییش
گوشه ی سینه ام می شینه
اما من که هنوز خنکای اون نسیمو رو گونه ام حس می کنم
دل کوچیکمو دلداری می دم
بهش می گم...
غصه نخور
اون نسیم باید بره
اون فقط مال تو نیست که بخوای بگیریش و ببینیش و نگه داریش
مقصد بعدی اون یه عالمه پنجره ی باز دیگه است
که پشتشون دلتنگی ها منتظرن
ولی وقتی که همه ی چرخاشو زد، همه ی گشتاشو زد
برمی گرده به اون غربتی که برات
یه صدای دلنشین یا یه لبخند قشنگ ازش آورده بود
دل کوچیک من! شک نکن که نسیم، صدای تکون خوردنتو
این ریختن و لرزیدنتو
می بره برای اون که از ناکجاهای قلبش
یه پیام آشنا برات آورده بود
...
حالا دیگه دلم آروم شده
فکر کنم که خوابیده یا خودشو به خواب زده
تا فردا شب که باز نسیم بازیگوش
یه پیام کوچولو از اون دور دورا، از تو براش بیاره
تا دوباره با خوش خیالیاش پر بکشه
که شاید نسیم رو بگیره
که باهاش بپیچه و بپیچه و بپیچه و بیاد سمت صدای تو
ولی تو خیلی دوری...
می دونم باز دوباره، تا بیاد پر بکشه
...اون نسیم رفته دیگه
کاش صداشو بشنوی

فاضل 1387,04,23 ساعت 11:52 ب.ظ

ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
لیک نه معلوم گشت من به جهان چیستم
موج زخود رسته ای تیز خرامید و گفت
هستم اگر می روم ، گر نروم نیستم

فاضل 1387,04,23 ساعت 11:52 ب.ظ

///////////////////////////////////////
خداوندا خسته ام خسته
.
.
.
کیستی که من
این‌گونه
به اعتماد
نام خود را
با تو می‌گویم
کلید خانه‌ام را
در دستت می‌گذارم
نان شادی‌هایم را
با تو قسمت می‌کنم
به کنارت می‌نشینم و
بر زانوی تو
این‌چنین آرام
به خواب می‌روم؟
من تو را فقط به خاطر حضور مهربانت دوست می دارم

فاضل 1387,04,23 ساعت 11:52 ب.ظ

بدو بیا دیگه!!!!!!!!!

فاضل 1387,04,28 ساعت 11:41 ب.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

سلام خانمی
کجایی معلومه؟؟؟
مارو هم فراموش؟
دنیا رو می بینی؟
چه نامرده
شاید دله ما تنگ شده باشه ها
اینو مطمئنم که تو که نه

فاضل 1387,04,28 ساعت 11:41 ب.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

دل تنگ من
این روزها عجیب دلتنگم.
دوباره دلم هوای با تو بودن کرده است.
به یاد همین لحظه ها در روزهایی که گذشتند.
چقدر زود گذشت.
چقدر زود گذشتند لحظه های خوب با هم بودن و چه کوتاه بود لذت آرامش.
این روزها عجیب دلتنگم.
این روزها آسمان دلم به رنگ تردید دچار شده است.
این روزها دلم بیشتر می ترسد.
ترس از دروغ بودن همه آنچه که دیروزم را طلایی کرده بود.
ترس از اشتباه، در تصمیمی که هرگز نفهمیدم که چگونه آمد؟
ترس از طعنه هایی که صدای پچ پچشان هنوز دلم را می لرزاند، و همان بارقه های امیدم را نیز،
خاموش می کند.
این روزها عجیب دلتنگم.
اما دلتنگ چه و که، شاید دلم هم نمی داند.
این روزها دیگر نه رنگ روزهای ابری، نه، بوی اقاقی درخت خانه همسایه و نه،
صدای تسبیح هر صبح پرنده ها،
دیگر هیچ چیز طعم گذشته را ندارد.
گویی بهار نیز بهاری نیست.
آسمان خاکستری شده است.
این روزها چقدر طولانی اند.
امروز می فهمم که حافظ چقدر راست می گفت: کاین کارخانه ای است که تغییر می کند.
و این تغییر چقدر ناگهانی بود.
من هنوز نتوانسته ام باور کنم آنچه را که امروزم را این چنین، خاکستری کرد.
شاید روزی در فردا ها . . .
شاید. . .
این روزها عجیب دلتنگم.

فاضل 1387,04,28 ساعت 11:42 ب.ظ http://www.fariba26.blogfa.com


گمشده
دلم برایت تنگ شده است.
چند روزی است که احساس می کنم در این روزهای پر از هیاهوی سکوت،
تو را گم کرده ام.
چقدر سخت است، از دست دادن تنها دارایی ات.
دوستی برای دلگرمی ام می گفت:
تو کنارم نشسته ای، به من نگاه می کنی و لبخند می زنی.
منتظری تا من چشمان بسته ام را به سوی تو باز کنم.
اما نیستی!
من گوشه گوشه این خانه را گشته ام، گویی تو، همه کوله بارت را نیز، برده ای!
نکند تو نیز از دلم سفر کرده ای؟
تو که می دانی، بدون تو هیچ نیز نخواهم بود.
نه امروز و نه فردایی دارم و نه حتی شمع کوچکی، برای امید.
کاش تو را در ضربان قلبم احساس می کردم.
دلم، برایت تنگ شده است.
گویی مرده ای شده ام، که تنها نفس می کشد و می ترسد.
ترس از این همه تنهایی.
و من، با خودم، اینجا، در این خانه غریب، با سکوت دست نوشته هایم، تنهایم.
کاش بر می گشتی تا چراغی روشن می شد، در این تاریکی.
تا دوباره صدای نفسهایم، نوای مقدس نام تو می شد.
کاش می آمدی تا من خود را، تنها در مجیر بودن تو غرق می کردم.
تا ابد چشم انتظارت خواهم ماند ای اله مهربانم

فاضل 1387,04,28 ساعت 11:43 ب.ظ

مرهم
ساده گفتم، خسته ام.
خسته از همیشه گفتن حرفهایی که صرفاْ عادت بود.
خسته از همیشه فقط، بودن، بی هیچ احساسی ، بی هیچ پیوندی.
خسته از دوستت دارم، بی هیچ صداقتی.
خسته از ادعاهای دروغین.
کاش آدمها قدری عاشق بودند.
کاش آدمها روزی بره می شدند، حتی در لباس گرگ.
کاش آدمها می فهمیدند دوستت دارم را،
از نگاه،
از دل،
نه از کلام.
حیف که فریادهای دوستت دارم هیچ عایدم نکرد،
جز دیروزی تلخ.
و امروز،
خسته از همه دیروزها،
می روم،
تا شاید او، مرهمی شود برای همه زخم هایم،
تا خود خدا.

فاضل 1387,04,28 ساعت 11:43 ب.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

تاگور می گه:
خداوند با تولد هر نوزادی، به بشر این مژده رو می ده
که هنوز، بهش امید داره،
یعنی خدا دقیقا توی همین روز هم امید داشته.
امید خدا بودن می تونه چقدر با شکوه باشه.
پس عاشق باش،
عاشق خودش،
اونیکه همیشه هست،
کنارت؟
نه،
توی قلبت؟
نه،
یه جایی بهتر از قلبت،
توی روحت.
پس خوب بمون، تا همیشه تو امیدش بمونی

فاضل 1387,04,28 ساعت 11:44 ب.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خطارات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم

فاضل 1387,04,28 ساعت 11:45 ب.ظ


اعتماد
من به تو تکیه کردم و همه چیز شروع شد.
به تو تکیه کردم و اعتماد کردم بر آنچه تو در سرنوشتم خواهی نوشت.
به تو تکیه کردم و همه را طاقت آوردم.
همه تلخ و شیرینش،
سرد و گرمش،
و همه آنچه که تو می خواستی.
و امروز باز به شانه هایت تکیه می کنم،
صبر می کنم بر آنچه تو می خواهی،
تا به تو،
نزدیکتر شوم.
زیرا چون تویی را باور دارم.
برایم دعا کن

ناصر 1387,04,29 ساعت 07:28 ب.ظ

salam khoshhalam ke bargashti.

فاضل 1387,04,30 ساعت 11:48 ب.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

سلام آبجی خانومه گل جون

فاضل 1387,04,30 ساعت 11:50 ب.ظ

گر بغض خود را در لا به لای نگاه معصومت پنهان میکنم از غرور نیست اگر برای داشتن
دستان تو گریه ام را میدزدم از غرور نیست اگر برای ادعای جمله ای عشق خجالت میکشم
از غرور نیست اگر غرورم را در اگر غرورم را در پیشگاه حضورت تکه تکه بر زمین میسازم باز از غرور نیستღ♥ღ
رنج را آشفته در لبخند پنهان می کنم
تا دلش غمگین نگردد
هر کس که با ما نشست

فاضل 1387,04,30 ساعت 11:50 ب.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

نمی دونم تورو نفرین کنم یا این دلم
نمی دونم که تو حل مشکلی یا مشکلم
با تو عاشقانه بودم پس چرا
حسرت یک روز عشق موند به دلم
دوستدار طلوع شادیها و غروب غمهایتان
بی خیال دنیا
ღ♥ღعاشق شدی نترس عشق دیوانگی نیست
عشق درماندگی نیست یک حس جاودانه است که در تار و پود هر موجودی جریان دارد

فاضل 1387,04,30 ساعت 11:51 ب.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

*********************************************************************الهه من ...

میدانم مرا درگیر افکارت نمودی تا دنیایم را به ویرانه ای تبدیل کنی ..

و میدانم ..

هرشب زمانیکه در تنهایی و سکوتی کشنده فرو میروم ..

این یاد توست که با هجومی به افکارم مرا به طوفان عشقت میکشاند ..

تا همانند مرغی شکسته بال به مسلخ عشق تو آیم ..

آری ....

مرا درگیر خودت کن ..

درگیر خودت کن تا از آن همه سوختن آرامش بگیرم ..

بگذار افکارم را یاد وخاطرات تو انباشته کنند ..

چشمانت را نبند ...

تا من مات چشمان تو باشم ..

آخر تو در وجود منی ..

و با تو شبهایم رویایی شیرینند ..

و بدان اخرین نقطه ی دنیا ..

قله ی عشق ماست ..

هر چند تو در وجود منی ...

اما من به تنهایی دوریت دچارم ..

پس مرا از عطر وجودت تهی مساز ..

ای خالق رویا های شیرینم

بید مجنون 1387,05,03 ساعت 04:40 ب.ظ

گرم یاد آوری یا نه
تو من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم

مهدی 1387,05,07 ساعت 01:36 ق.ظ http://oooomahdi.blogfa.com

سلام
از یاد رفته باشیم
بر باد رفته باشیم
از دست دوست
بر خاک افتاده باشی






خوبی؟؟؟؟



ببین همیشه یه چیزی تو ذهن من بودهکه همیشه خواستم اونو اویزه گوشم کنم اونم اینکه
همیشه عاشق کسی باش که بیشتر از اونی که تو اونو دوست داری دووووووست داشته باشه
البتهنه اینکه هیچ حسی به طرف نداشته باشی ولی.....

فاضل 1387,05,08 ساعت 07:24 ق.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

کجایی معلومه؟؟؟؟؟
بیا دلم برات انقدر شده
ببخشید نو که نمی بینی

فاضل 1387,05,08 ساعت 07:25 ق.ظ http://www.fariba26.blogfa.com

عزیزم به گریه های من نخند
روزگار اشک تو رو هم در میاره
واسه گریه هات یه روزی گونه هات
می ره شونه منو کم میاره
//////////////////////////////////
عزیزم آهویی که سید تو بود
از کمندت که رمید دیگه رمید
دلم اون مرغک مغروریه که
از رو بومی که پرید دیگه پرید
//////////////////////
قطره اشکی که چکید دیگه چکید
دلی که روزی شکست دیگه شکست
عزیزم جاده رفتنت بدون
راه برگشت نداره یک طرفه است

مهدی 1387,05,11 ساعت 11:42 ب.ظ http://oooomahdi.blogfa.com

اها

فهمیدم

.
.

.
.
منتظرم

فعلن/.

مینا دختر دایی نیلوفر 1387,06,29 ساعت 02:21 ب.ظ

اگه با کسی که دوسش نداری بمونی بلاخره یه روزی ازش خسته میشی پس بهتره از همین الان ترکش کنی اینجوری حداقل حرمت عشقشو نگه داشتیو اذارش ندادی

آرتمیس 1387,07,27 ساعت 10:22 ب.ظ http://raya4u.blogsky.com

برای منم همچین اتفاقی افتاده ولی من اونو ،اون بیچاره رو دنبال خودم میکشوندم .آخرشم از خودم روندمش. نمیدونم الان به من فکر میکنه یا نه.آخه یه دوسالی میشد منو میخواست.یه هفته ای میشه ازش خبر ندارم.خیلی بهش عادت کرده بودم.خیلی از دخترا ارزوی یه نیم نگاهشو دارن.میترسم...........نمیدونم.ولی حس میکنم دیگه نیست و من حالا (عاشق)شدم.تو روخدا قبل از هر کاری درست فکر کنید.نه مثل من که دو سال با خودخواهی هام این زندگی رو برای خودم ساختم.منم این عشقو یک طرفه میدیدم.ولی واقعیت اینه وقتی یکی واقعا دوست داره تو هم چه بخوای چه نخوای اخرش تسلیم میشی.ولی شاید دیگه فرصت نباشه...
راستی تا یادم نرفته بگم از وبلاگت خیلی خوشم اومده خدا کنه همیشه همینطوری پیش بری.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد