فاصله...

دریاها دریا فاصله دور از تو و انتظارت

 

که مرا آرام آرام به مرز دیوانگی

 

می کشاند، آوای تو را می شنوم اما درد

 

مرا آرام نمی بخشد،اگر هرگز غمی

 

نمی بود براستی چگونه می توانستیم در

 

کنار هم باشیم.

 

چه بدیهی می پنداشتم که عشق ما به هر

 

گونه جاودانه خواهد شد.

 

قهقهه ی خنده ها را شنیدم و مزه ی عشق

 

را شنیدم ولی چه فایده که در کنارت

 

نمی توان بود.

 


اما اگر در پایان تو از آن من شوی

 

خطر این عشق را به جان خواهم خرید.

 

در شگفتم که از این افسانه ی عشق

 

چگونه جان به در خواهم برد!!!

 

آه دلبندم نمی بینی که مرا به کام جنون

 

میبری؟؟

 

به هر کجا بروی و هر چه بکنی همین

 

جا چشم به راهت خواهم ماند... .

 

 

 

باید نباشم...

امروز به یاد آخرین نگات افتادم(آخه دیوونه کدوم نگاه؟

 

 

اون که اصلا نگات نکرد.باز رفتی تو رویا؟؟؟)

 

 

آخرین باری که گفتی دوست دارم"(چرا نمی خوای بفهمی

 

 

اون که تا حالا بهت نگفته دوست دارم)

 

 

به یاد آخرین باری که با هم تو خیابون راه رفتیم(آخه دختر

 

 

این همه حماقت تا کی؟شما که با هم راه نرفتید)

 

 

یادته گفتی بذار پاهات خوب بشن؟

 

 

یادته گفتی میام باهم راه میریم؟

 

 

یادته من میگفتم بعید می دونم دیگه بتونم راه برم.

 

 

میگفتم این پاها دیگه برای من پا نمی شه.

 

 

تو می گفتی.مرگ من دیگه این حرفو نزن.

 

 

من می گفتم مرگ من دیگه نگو مرگ من

 

 

یادته قرار گذاشتیم دیگه هیچ کدوم نگه مرگ من؟

 

 

نه یادت نیست.

 

 

یادت نیست بهم چه قولی دادی!

 

 

یادت نیست برات می مردم!

 

 

یادت نیست چقدر دوست داشتم!

 

 

الان دیگه می تونم راه برم.

 

 

ولی تنهایی این کارو می کنم.

 

 

آخه "تنهایی را عشق است"

 

 

خب چرا داد میزنی؟آرومم بگی میشنوم!

 

 

باشه دوسم نداشته باش.

 

 

می دونم دلت برام تنگ نمی شه.

 

 

دیگه ازت نمی پرسم چرا...

 

 

دیگه ازت نمی خوام برگردی...

 

 

ازت نمی خوام به حرفام گوش بدی...

 

 

 

به قول یکی از پستای خودم"دردهایم را برایت گفته ام

 

اکنون بشنو این سکوت تلخ را..."

 

 

 

می خوام بری...

 

 

می خوام تنهام بزاری...

 

 

دیگه نمی خوام پی ام بدی...

 

 

دیگه نمی خوام اون نوشته های لعنتی رو بخونم...

 

 

فقط اشک هایم را بنوش!!!

 

 

 

 

من می بخشمت.

 

 

 به خاطر همه چیز

 

 

از همه بیشتر به خاطر اشکام...

 

 

 

 

 

 

یه نفر بعد از 20 سال از زندان آزاد میشه.

 

تصمیم میگیره به همون محله ای که زندگی

 

میکرد برگرده.وقتی اونجا میرسه میبینه همه

 

 چیز تغییر کرده. اون جاهایی که معمولا عادت

 

داشت بره , همگی ناپدید شده بودند.خسته و

 

گرسنه به یه کافه میره و یه قهوه و ساندویچی

 

میل میکنه.وقتی میاد حساب کنه , یه رسید

 

کفاشی توی کیفش میبینه.بخاطر میاره که

 

آخرین کاری که قبل از دستگیر شدنش انجام

 

 داد , سپردن یه جفت کفش تعمیری به کفاشی

 

 بود.با خودش فکر میکنه که به امتحانش

 

می ارزه که یه سری به اونجا بزنم.با کمال

 

تعجب میبینه که کفاشی کماکان سر جای

 

خودش هست! وارد میشه و میگه که 20 سال

 

پیش یه جفت کفش برای تعمیر بهت دادم.

 

کفاش یه نگاهی به رسید میکنه و میگه:

 

بسیار خوب. برو فردا بیا. تا اون موقع آماده

 

میشن.