دلم برای باران تنگ شده است....

دلم برای باران تنگ شده است، دلم برای صدای قطره هایش تنگ شده است

دلم تنگ است برای پرسه در زیر باران، بارانی که به من آموخت

رسم زندگی را....

دلم تنگ است برای صدای غرش آسمان، برای ابرهای سیاه

سرگردان، برای زمستان......

در آن روزها بارانی بود برای قدم زدن در زیر آن و خالی کردن

دل های پر از غم!

مدتی است که دیگر نه بارانی است و نه ابری، این روزها تنها یک

قلب است که پر از درد دل است!

نمی داند درد دلش را به چه کسی بگوید؟ پس ای باران ببار که

 درد دلم را به تو بگویم....

بگذار من نیز مانند تو و همراه با تو ببارم... ببارم تا خالی شوم، از

غصه ها از دلتنگی ها رها شوم....

اگر دستی نیست برای آنکه اشکهایم را از گونه هایم پاک کند ای

باران تو میتوانی با قطره هایت اشکهایی که از گونه هایم سرازیر

شده است را پاک کنی....

اگر کسی نیست که در کنار من قدم بزند و با من درد دل کن، ای

باران تو بیا بر من ببار تا خیس خیس شوم، خیس تر از پرنده ای

تنها که بر روی بام خانه دلتنگی ها نشسته است

و خسته است......

اگر بغض گلویم را گرفته است تنها یک آرزو برای خالی شدن

خودم دارم، آرزوی غروب و باران را دارم.....

کاش غروبی بیاید همراه با باران برای خالی شدنم و ای کاش

و کاش و کاش یارم نیز  در کنار آن دو باشد.......

اما افسوس که او مثل یک پرستوی تنها سفر کرده است، مرا تنها

گذاشته است، چشمهای مرا بارانی کرده است، و دل مرا غمگین

کرده است......

باران بیا  تا با هم خالی شویم، تو از این بغضی که در آسمان

فرا گرفته است خالی شو  و من نیز  از این سرنوشت و  دوری

خالی می شوم......

 

 

 

تنهایی

 

 یاد من باشد تنها هستم.

 ماه بالای سر تنهایی است.

میروم

می روم خسته و افسرده و زار

 

سوی منزلگه ویرانه خویش

 

بخدا می برم از شهر شما

 

دل شوریده و دیوانه خویش

 

 

می برم، تا که در آن نقطه دور

 

شستشویش دهم از رنگ گناه

 

شستشویش دهم از لکه عشق

 

زینهمه خواهش بیجا و تباه

 

 

 می برم تا ز تو دورش سازم

 

ز تو، ای جلوه امید محال

 

می برم زنده بگورش سازم

 

تا از این پس نکند یاد وصال

 

 

ناله می لرزد، می رقصد اشک

 

آه، بگذار که بگریزم من

 

از تو، ای چشمه جوشان گناه

 

شاید آن به که بپرهیزم من

 

 

 بخدا غنچه شادی بودم

 

دست عشق آمد و از شاخم چید

 

شعله آه شدم، صد افسوس

 

که لبم باز بر آن لب نرسید

 

 

 عاقبت بند سفر پایم بست

 

می روم، خنده به لب، خونین دل

 

می روم، از دل من دست بدار

 

ای امید عبث بی حاصل