نمی دانم...

تورانمی دانم اما

 

اولین نگاه من به تو

 

نه از سر مهر بود

 

ونه در زیر مهتاب

 

ولی روزگار باره وبارها

 

نگاه مارادرهم آمیخت

                           

تابه تو بیاندیشم

 

واین بار

 

ازسراندیشه وعشق تورا نگریستم

 

هرچند که همگان

 

این نگاه را خالی ازفکر پنداشتند

 

ومن هنوز نمی دانم

           

که ابتدا اندیشیدم وسپس عاشق شدم

 

یا در پی عشق به فکر فرو رفتم...

 

 

 

چه کنم؟

نه زبانم برای تعریف تو توانایی دارد

 

نه چشمهایم توان برای دیدنت دارد

 

نه دستهایم برای لمس کردنت تاب دارد

 

 نه بازوهایم برای به آغوش کشیدنت دراز میشود .

 

و نه عمری باقی میماند تا تو را باز پیدایت کنم !

 

 

نبودن

 

چند روزه یه چیزی افتاده تو سرم.

 

 

خیلی بهش فکر می کنم...

 

به نبودن.

 

همه دارن زندگیشونو می کنند

 

پس چرا من نمی تونم مثل بقیه آدما راحت

 

زندگی کنم؟

 

شاید مشکل از منه!

 

این منم که باید نباشم.